روزی روزگاری، لاکپشتی در جنگلی سرسبز و زیبا زندگی میکرد. لاکپشت قصه ما همیشه از اینکه نمیتوانست سریع راه برود و مسیر زیادی را طی کند، بسیار ناراحت و غمگین بود. این موضوع زمانی برای او رنج آورتر بود که پرندهها را در آسمان مشاهده میکرد که به راحتی و با سرعت زیاد پرواز میکنند، خرگوشها خیلی سریع میدوند و به هرجایی که میخواهند، در مدت کوتاه میرسند.
به همین دلیل، این آرزو در وجود لاکپشت شکل گرفتهبود که او نیز، روزی بتواند به راحتی و با سرعت زیاد، مسافرت کند و به گشت وگذار برود. اما، او به دلیل خانه بزرگی که بر دوش خود داشت و پاهای کوتاهی که به همراهش بودند، نمیتوانست این آرزو را تصور کند و همیشه بسیار غمگین بود.
در یکی از روزها، لاک پشت قصه ما برای نوشیدن آب به کنار برکه آبی رفت. در آنجا، دو اردک را دید که با او دوست بودند. اردکها، هر از گاهی برای استراحت به کنار برکه میآمدند و نفسی تازه میکردند. آنها، با لاکپشت قصه ما، دوست بودند و برای او از لذت پرواز میگفتند و لاکپشت با اشتیاقی همراه غم، ساعتها به آنها گوش میکرد.
ازقضا در آن روز اردکها تصمیمی گرفتهبودند. آنها، قصد داشتند که از این برکه به سمت برکهای تازه و گوارا بروند. به همین دلیل، برای خداحافظی پیش لاکپشت آمدهبودند. اردکها این ماجرا را با لاکپشت در میان گذاشتند. لاکپشت به آنها گفت: خوش به حال شما که میتوانید هر جا میخواهید بروید و لذت ببرید. من خیلی کند و آرام هستم و نمیتوانم به سفر بروم و یا مسافت زیادی را طی کنم. تازه ممکن است من اینجا از بیآبی بمیرم ولی، نمیتوانم جای دیگری بروم.
ادامه داستان
این ماجرا برای اردکها بسیار غمیگن و ناراحتکننده بود. به همین دلیل، مدتی فکر کردند و ناگهان به یکدیگر نگاهی انداختند و در چشمانشان برقی نمایان شد. یکی از اردکها رو به لاکپشت گفت: اگر میخواهی، ما میتوانیم کمکی به تو کنیم تا بتوانی لذت سفر را تجربه نمایی و با ما همراه شوی. همچنین، این کار میتواند تورا از مرگ نجات دهد.
لاک پشت با خوشحالی گفت: واقعا. چطور این کار امکانپذیر خواهد بود؟ اردکها در پاسخ جواب دادند: ما راهحلی داریم که میتوانیم با آن، تو را به مکانهای مختلفی ببریم. اما، مشکلی وجود دارد. لاکپشت فوراً جواد داد: چه مشکلی؟ اردکها گفتند: با شناختی که ما از تو داریم، احتمال دارد در میان راه کاری را که از تو میخواهیم فراموش کنی و خودت را نابود سازی. لاکپشت در پاسخ گفت: نه نه. به شما قول میدهم، هرکاری از من بخواهید بدون هیچ حرفی بپذیرم و آن را اجرا نمایم.
اردکها گفتند: ما، دو سر چوب را با پاهای خود نگه میداریم. تو باید وسط چوب را با دهان خود بگیری. سپس، ما پرواز میکنیم و دورتا دور شهر را به تو نشان خواهیم داد و در کنار برکه گوارا، فرود خواهیم آمد. اما، باید حتماً این نکته را به خاطر بسپاری که هرگز در میان راه دهان خود را باز نکنی و حرفی نزنی. حتی اگر کسی به تو سخنی گفت که موردپسند تو نبود و یا کسی از تو تعریف کرد و یا اگر ماجراهایی مانند این موضوع اتفاق افتاد.
لاکپشت با هیجان فراوان حرفهای اردکها را قبول کرد. اردکها چوبی را به همراه خود آوردند و لاکپشت آن را به دهان خود گرفت. پس از آن، اردکها شروع به پرواز کردند و بالا و بالاتر رفتند.
پایان داستان
لاکپشت قصه ما بسیار خوشحال و هیجانزده بود. او تصور میکرد که این بهترین اتفاق زندگی اوست و بسیار به خود بالید و خود را برتر از سایر لاکپشتها میدانست. در همین زمانها، کلاغی از راه رسید. او با مشاهده یکلاکپشت پرنده، بسیار شگفتزده شد و به لاک پشت گفت: وااااای….. چقدر کار خارقالعادهای. آقای لاکپشت تو پادشاه کل لاکپشتها هستی که میتوانی پرواز کنی و کل شهر را بیبینی.
لاکپشت قصه ما، کل حرفهای اردکها را از یاد برد و ناگهان دهان خود را باز کرد و در پاسخ به کلاغ گفت: بله من هستم….!! ناگهان لاکپشت دید که دارد سقوط میکند. بله. چوب از دهان لاکپشت قصه ما درآمد و او که از کار خود بسیار پشیمان بود در حال سقوط بود. اما، پشیمانی دیگر به حالش سودی نداشت. اردکها با مشاهد این ماجرا به یکدیگر نگاهی کردند و سری تکان دادند. یکی از آنها گفت:
لاکپشت بیچاره، ما که به تو تأکید کردیم که دهانت را باز نکنی. اما غرور تو را فرا گرفت و دهانت را بیموقع باز کردی. این است عاقبت کار نادرست و این ضربالمثل در اینجا معنا پیدا میکند: لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود.